Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «سمیه خانم» صدایش می‌زنند. مهربان است و خوش خنده و صمیمی. وسط برف سنگین زمستان، یک استکان چای لب سوز برایمان ریخت و دلمان را با خودش برد کنج اتاق کوچکِ پر از بنر و بروشور و مقوا و صندلی و ماژیک و دوربین و پرچم‌های سرخ یا لثارات الحسین. یک اتاق دوازده متری پر از شور و زندگی و امید.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

یک اتاق برای انسان شدن. اتاقی که هزاران دختر با شک و گریه وارد آن شدند و با خنده بیرون آمدند.

برف تا یقه پشت پنجره‌ی همان اتاقِ هفت تیر کرج جمع شده بود. سمیه خانم ظرف شکر پنیر را با خنده تعارف داد: «از کجا بگویم؟ آهان خودم را معرفی کنم؟ چشم چشم. خب سمیه سید تقی‌زاده هستم. مادر پنج فرزند بیست، شانزده، نه، هشت و شش ساله. کارشناسی را زیست شناسی سلولی و مولکولی خواندم اما ارشد دلم رفت پی علوم و معارف نهج البلاغه. حس شیرینی که این رشته به من میداد را دوست داشتم. به آرامش رسیدم. با بچه‌هایم حرف برای گفتن پیدا کردم. حالا توی خانه‌ی هفت نفره‌ی ما همه عاشق و شیفته‌ی امیرالمونین علی بن ابی طالب (ع) هستند. صبح به صبح بچه‌ها قبل از صبحانه از من جملات نهج البلاغه می‌خواهند. ته تغاری به دوست‌هایش می‌گوید ما با امام علی (ع) دوست صمیمی هستیم! به نظرت این شادی برای ما کافی نیست؟»

 

 

به نشان تایید سر تکان دادم. استکانش را بلند کرد: «همه چیز از سال ۱۳۸۴ شروع شد؛ وقتی که من تنها بودم. هیچ دوستی نداشتم. اما توی همان تنهایی‌ها، سرم پر بود از دغدغه‌ی کارهای فرهنگی برای دختران نوجوان. سردرگم بودم. نمی‌دانستم چطور شروع کنم. فکر می‌کردم و توی خودم می‌ریختم تا محرم رسید. امیدهایم را گره زدم به پرچم قمر بنی هاشم. برکت مجلس روضه بود که بین سه چهار نفرمان دوستی ایجاد شد. با هم حرف می‌زدیم. فکرهایمان را به هم گفتیم. نمی‌دانی چه قندی توی دلمان آب شد وقتی فهمیدیم دغدغه‌هایمان مشترک است. از همان شب‌ها کارمان را به صورت غیررسمی شروع کردیم. یک مدت رفتیم و آمدیم. سیرهای مطالعاتی را شروع کردیم. تحقیقاتمان جدی شد. حتی افتادیم دنبال رصد مجموعه‌های فرهنگی که توی کشور فعال بودند، به آن‌ها سر زدیم، فعالیت‌هایشان را از نزدیک دیدیم. یاد گرفتیم و نوشتیم و فکر کردیم تا سال ۱۳۸۷. دقیقا بعد از سه سال کار به صورت جدی و رسمی شروع شد.»

هیات دخترانه

سرما ریز ریز خودش را توی استخوان‌هایمان بالا می‌کشید. صندلی را جا به جا کردم و دستم را روبه‌روی شعله گرفتم: «یعنی دقیقا چه کار کردید؟» شال‌ گردن را دور گلویش چرخاند و دست‌هایش را جلوی نوک دماغش که سرخ شده بود گرفت و های بلندی کرد: «یک هیات دخترانه تاسیس کردیم. کم کم شدند دو تا هیات، سه تا، شش تا و تا سال ۱۳۹۸، هیجده تا هیات دخترانه داشتیم که متوسط جمعیتشان بین صد تا صد و پنجاه نفر بود، بعضی از هیات‌ها هم تا دویست نفر می‌رسید. دوست داشتم همه‌ی دختران البرز و تهران، امام رضایی شوند. آرزوی بزرگی بود اما من هم برای خودم یک پا لجباز بودم و افتادم دنبال اینکه هیات‌ها جان بگیرند؛ بالاخره هیات‌های دخترانه توی پانزده منطقه از البرز و سه منطقه از تهران بر پا شدند. چی بهتر از این؟

البته اینکه می‌گویم هیات، صرفا فقط هیات نبود؛ دخترها حلقه‌های مطالعاتی داشتند، اردو داشتند، کلاس برگزار می‌کردیم، تئاتر اجرا می‌کردند، باشگاه داشتند، دنبال هم می‌دویدند! شوخی و خنده داشتیم و تفریح تا دلتان بخواهد می‌رفتیم اما چون ما تاکیدمان به هیات بود شاید به همین خاطر این اسم ماندنی شد و روی زبان دخترها افتاد. دخترها عاشق هیات شده بودند.»

تشکیلات محله‌ای

ایستادم کنار پنجره. حیاط، سفیدپوش شده بود. بچه‌ها دور آدم برفی با دست‌های به هم قفل شده می‌چرخیدند و با چکمه‌های رنگی، برف‌ها را لگد می‌کردند. سمیه خانم بنرهای سردار را مرتب کرد: «هیات‌هایمان محله‌ای بود. دخترها توی محله‌هایشان برگزار میکردند. صفر تا صد کارها را سپرده بودیم دست خودشان. حتی مربی‌ها هم دهه‌ی هفتادی بودند. فاصله‌ی سنی مربی‌ها و بچه‌ها در حد چند سال بود. یک تشکیلات محله‌ای راه انداخته بودیم و دخترها جذب شده بودند.

 

 

شاید باورت نشود ولی همه‌ی سرمایه‌مان سر جمع و با زور فقط پنجاه شصت میلیون بود. فعالیتمان تهران و البرز بود اما صاحب‌خانه جوابمان کرد. «مجموعه فرهنگی بهشت ثامن الائمه» دیگر جای مشخصی نداشت. فقط توانستیم همین یک اتاق را کرایه کنیم. اما اتاق با برکتی شد. دخترها می‌آمدند اینجا. عضو می‌شدند. کلاس می‌رفتند. کتاب می‌خواندیم. باشگاه میرفتیم و در کنار هم رشد می‌کردیم. برای خودمان اساس‌نامه نوشتیم. دختر نوجوانی که آمد اگر توانست تا چهار هفته بماند می‌شود عضو فرهنگی؛ اگر بیشتر می‌ماند می‌شد عضو فعال. هر هیاتی شورا داشت. بچه‌ها توی محله‌های خودشان جلسه می‌گرفتند. هیات برگزار می‌شد. دخترهای دیروز می‌شدند مربی‌های امروز. دخترهای جدید با ما آشنا می‌شدند و هیات‌ها روز به روز بیشتر میشد اما خیلی اذیتمان کردند!»

برایت نگویم!

به دیوار تکیه زدم و با تعجب نگاهش کردم: «اذیتت کردند؟ چرا؟ کجا؟ محدثه که از اذیت‌ها چیزی به من نگفته بود» آخرین بنر را که از بقیه سنگین‌تر بود به دیوار تکیه داد و دستی به کمرش گرفت: «بچه‌ها اهل نق و نوق و غر نیستند. محدثه قاسم‌پور هم کل بار رسانه و آموزش سواد رسانه را به دوش گرفته و خم به ابرو نمی‌آورد دختر. برای خودش یک پا سرباز رسانه است. فقط هم محدثه نیست. همه‌ی دخترهای اینجا اینطوری‌اند. اصلا بعضی موقع‌ها پیش می‌آمد که سه تا اردو پشت سر هم برگزار می‌شد، خب ما هم به عنوان کادر و مسئولین باید حاضر می‌شدیم و نظارت می‌کردیم اما خستگی برایمان معنایی نداشت. نمی‌دانم چه نیرویی توی وجودمان بود که راستی راستی خسته نمی‌شدیم. یک روزهایی بیست و چهار ساعته سر پا بودیم، هیات‌ها زیاد شده بود، توی کلی محله و با هزار هزار دختر نوجوان، اما با اینکه چشم روی چشم نگذاشته بودیم، می‌خندیدیم و می‌دویدیم پی تنظیم متن سخنرانی مناسب سن و نیاز دخترها و یک عالمه برنامه‌ی دیگر.»

سمیه خانم روی صندلی نشست و خندید: «بینی و بین الهی بگذار از سختی‌ها برایت نگویم!» نچی گفتم و ضبط مکالمه را نشانش دادم و به اشاره گفتم ادامه دهد، سرفه‌ی کوتاهی کرد و جدی شد: «سختی‌های کارمفصل است اما بیشتر از این جهت بود که ما را درک نمی‌کردند. خب کار ما را نمی‌فهمیدند و شروع می‌کردند به سنگ‌اندازی. ما توضیح می‌دادیم. ثمره‌ی جهاد فرهنگی ما را توی محله‌ها می‌دیدند ولی بی‌اهمیتی می‌کردند. کمک نمی‌دادند. حالا کمک ندادن هیچ، سنگ‌اندازی‌هایشان خیلی اذیت داشت. می‌دانی؟ اینکه از دست آدم‌هایی اذیت شوی که مثل خودت هستند خیلی دردش بیشتر است.

 

 

تا اینکه حضرت آقا درباره مجموعه‌های خودجوش صحبت کردند. یه ذره کوچولو حالا شاید برایمان نفس راحتی بود که ما هم جزو این مجموعه‌ها هستیم دیگر. امیدوار شدیم و مصمم. سنگ اندازی‌ها هم ادامه پیدا کرد اما ما نتیجه‌ی کارمان را که می‌دیدیم به این فشارها اهمیت نمی‌دادیم.»

دخترهای فشن

یکی از کتاب‌های شهید مطهری را از روی میز برداشتم: «چه فشارهایی سمیه خانم؟ بی‌تعارف یکیشان را بگو؛ اصلا دلم می‌خواهد یک مثال از سنگ‌اندازی تشکیلاتی برایم بزنی» خندید: «هیات‌ها توی حسینیه‌ها و فاطمیه‌ها و مهدیه‌های محلات برگزار می‌شد. خب این همه هزینه کرده‌اند، از بیت‌المال و کمک‌های مردمی که این مکان‌های مقدس ساخته بشوند برای انسان ساختن. مگر غیر این است؟ ما همه چیز را با خودمان می‌بردیم، از پذیرایی و سخنران گرفته تا ریز به ریز جزییات برنامه را که روی کاغذ نوشته بودیم و نشانشان می‌دادیم. مثلا اعیاد شعبانیه. سه جشن میلاد پشت سر هم بود. شب اول سیصد تا دختر آمدند. شب دوم صاحب حسینیه می‌آمد و می‌ایستاد دم در؛ یا کسبه، یا حتی مردم محل؛ می‌دیدند این دخترهایی که دارند می‌آیند بیشتر از هشتاد درصدشان کم حجابند، تیپ‌های عجیب و غریب زده‌اند، دخترهای فشن هستند اما دارند می‌آیند مجلسی که متعلق به امام حسین (ع) است؛ این را دوست نداشتند.

 

 

یادم می‌آید یک بار آخر برنامه، صاحب حسینیه آمد جلوی در و صدایم زد. سراسیمه دویدم بیرون. گفتم: «بله حاج آقا؟ طوری شده؟!» اخم کرد: «ما نمی‌توانیم فردا اینجا را به شما بدهیم!» خیلی ناراحت شدم. جواب شور و ذوق بچه‌هایی که فکر می‌کردند دعوتیِ آقا امام رضا (ع) هستند و داشتند تلاش می‌کردند که امام رضایی شوند را چه می‌دادم؟ گفتم: «حاج آقا، خطایی از ما سر زده؟» عصبانی شد. خیلی عصبانی و دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد: «این‌ها کی‌اند می‌آیند اینجا؟ یعنی چی این کارها؟! اینجا را کرده‌اید پارتی!» گفتم: «حاج آقا، شما که خودت نمی‌توانی بیایی داخل، حداقل دخترت را، یا حاج خانم را بفرستید اینجا، بنشینند توی مراسم، ببینند این دخترها توی میلاد امام حسین (ع) چطور از محبت امام اشک میریزند.» اما بنده‌ی خدا کوتاه نیامد. میگفت «کسبه و مردم محل صدایشان درآمده. اعتراض کرده‌اند که چرا این همه دختر فشن آمده‌اند توی این کوچه؟» این تازه فقط یک بخش خیلی کوچک از سختی‌ها بود، بقیه‌اش که راست حسینی گفتن ندارد، اصلا یک جوری است؛ متوجهی که؟ انگار که آدم مثلا بخواهد پشت سر خودش حرف بزند!»

پناهگاه دخترانه

سمیه خانم یک استکان چای دیگر ریخت: «نسل نوجوان دنبال یک پناهگاه می‌گردد تا آنجا خودش را پیدا کند و چه پناهی بهتر از امام رضا (ع)؟ ما کمکشان می‌دهیم که امام رضایی شوند. حالا اگر امکان حضور در مدارس فراهم شود می‌رویم آنجا. اگر نه می‌رویم توی پارک‌ها. حتی بعضی مواقع مربی‌ها می‌ایستند سر کوچه‌ی مدرسه‌ها! با خنده زدم به شانه‌اش: «سر کوچه چرا؟» خندید: «بعضی محله‌ها خانم مدیرها کار فرهنگی را دوست ندارند. دیده‌اند چطور دخترها جذب می‌شوند، با حجاب می‌شوند، به خاطر همین زنگ آخر می‌ایستند دم در تا اگر سر و کله‌ی ما پیدا شد حسابمان را برسند.

 

 

حالا مگر ما چه کار می‌کنیم؟ فقط دعوت است. می‌گوییم فلان روز جشن داریم یا اردو یا کلاس، خوشحال می‌شویم تشریف بیاورید. برای اردوهای مشهد، بچه‌ها هر کدامشان مسئول چند کوچه از یک محله شدند. می‌رفتند درِ خانه‌ها را می‌زدند. سلام، علیکم السلام. شما دختر خانم نوجوان دارید؟ ممکن است صدایش بزنید؟ وقتی می‌آمد دعوت‌نامه را می‌گذاشتیم توی دستش. حالا نه اینکه فکر کنی یک دعوت‌نامه‌ی رسمی و ادبی، نه. خیلی دلی بود. می نوشتیم امام رضا (ع) دعوتت کرده مشهد. دخترها اینقدر خاطره دارند با این دعوت‌ها که یک روز جدا باید پای صحبتشان بنشینی. یک کتاب می‌شود.

یکی از همین دخترها را دو سه سال پیش توی یک برنامه دیدم که گفت مجموعه خیلی در حقش لطف کرده و درست است که الآن توی شهرستان زندگی می‌کند اما خیلی مدیون مجموعه است چون نه تنها خودش که خانواده‌اش را هم ولایی کرد. حالا فامیلش را نمی‌گویم اما اسمش شیدا بود. بعدها تغییرش داد و گذاشت فاطمه. فاطمه تعریف میداد وقتی که همراه مجموعه شدم و بعدش رفتیم مشهد اخلاقم خیلی عوض شد. یک روز مادرم من را کشید کنار و گفت: «تو اینطور خوب رفتار می‌کنی توی خانه، کجا رفتی که اخلاقت عوض شده؟ خواهرت را هم ببر همان جا!»

مکتب مادری

آلبوم عکس‌های هیات‌ها را ورق زدم و رسیدم به کلی عکس نوزاد. سمیه خانم با ذوق انگشت کشید روی لپ عکس‌ها و خندید: «کار خانواده را شروع کردیم. چی مهم‌تر از کانون گرم خانواده؟ یک گروه مجازی تشکیل دادیم و الان یک هزار و ششصد مادر از سرتاسر کشور در آن عضو هستند. گروه مکتب مادری. می‌نشینیم و حرف می‌زنیم درباره موانع فرزندآوری. مادرها از تجربیات و ترس‌هایشان می‌گویند. کارشناس دعوت می‌کنیم. شاید باورت نشود اما به جرات می‌توانم بگویم بالای صد نفر موردهایی داشتیم که نمی‌خواستند بچه‌دار شوند اما بچه‌دار شدند.

 

 

ما الگو می‌آوردیم. مادرهای موفقی که سه، چهار و پنج تا بچه داشتند. مادرهای جوان سوال‌هایشان را از آن‌ها می‌پرسیدند. هفتگی می‌آمدند و در گروه درباره ترس‌هایشان صحبت می‌کردند. سوال می پرسیدند. این مادران هم جواب میدادند. خیلی‌ها یکی دو تا سه تا بچه داشتند دومی و سومی و چهارمی را هم آوردند، بعضی‌ها چهار تا داشتند پنجمی را آوردند. خلاصه برنامه منظمی دارد این مکتب مادران. یعنی هر روز ما یک برنامه داریم. همه هم در جهت رفع موانع فرزندآوری و فرزندپروری. این را ببین؛ اسمش نورالزهراست؛ قرار بود هیچ وقت به دنیا نیاید؛ می‌بینی چه لبخند شیرینی دارد عروسک؟»

امام طلبید

یک گنجشک ایستاده بود پشت پنجره و توی برف‌ها نوک میزد. سمیه خانم آرام لای پنجره را باز کرد و یک مشت خرده بیسکویت روی برف‌ها پاشید. گنجشک نپرید. سمیه خانم آرام پنجره را بست. حتی گنجشک‌ها هم با این اتاق غریبی نمی‌کردند. ایستادم و برای خداحافظی دستش را فشار دادم: «خیلی زحمتت دادم سمیه خانم. ولی تا یادم نرفته، یک دختر آمد مجموعه. خیلی اذیت می‌کرد. خبر داری از اوضاع و احوالش؟ اسمش چی بود؟ آهان شادی. الآن کجاست؟ اصلا چی شد آمد اینجا؟»

اشک یک‌دفعه‌ای چشم‌هایش را پر کرد و سرش را انداخت پایین: «مدیر مدرسه و خیلی‌ها گفتند این دختره را نبرید! گفتند این را نبرید مشهد؛ این توی مدرسه خیلی اذیت می‌کند. ما مصاحبه انجام دادیم با شادی و خودمان هم به این نتیجه رسیدیم که نبریمش. خیلی آمد اصرار کرد. وضعیت ظاهری شادی و خانواده‌اش اصلا شبیه بقیه نبود. پوششان. سبک زندگیشان. اصلا مذهبی نبود. اما ما شادی را با خودمان بردیم و اتفاقا خیلی هم مشهد اذیتمان کرد و شلوغ کرد. از مشهد که برگشتیم، دو سه جلسه آمد هیات و دیگر نیامد. من سالیان سال دیگر ندیدمش. ارتباطش را با ما کامل قطع کرد. تا اینکه سوار مترو بودم که دیدم یکی از راه دور جیغ می‌زند و به سمت من می‌آید. با داد بلند اسم من را صدا می‌زند و می‌دود. حالا من چادری و شادی همان که بود. خیلی شلوغ بود مترو. هر چه شادی به من نزدیک‌تر می‌شد بقیه بیشتر چپ چپ نگاهم می‌کردند. شادی بغلم کرد. با محبت زیاد. گفت: «دلم برایت تنگ شده سمیه خانم. کجا بودی؟» موهایش را نوازش دادم: «دل من هم برایت تنگ شده دختر. تو کجا رفتی یک‌هویی؟» گفت: «یک سری مشکلات پیش آمد. از کرج آمدیم تهران و دیگر نشد بیایم طرفتان.» حالا همه با تعجب زل زده‌ بودند به ما که چی هست بین این دو تا آدم؟

که یک‌دفعه شادی برگشت گفت: «فکر نکنی من یادم رفته ها؟! من که با شما آمدم مشهد بعد از آن هیچ وقت امام رضا (ع) را از زندگی‌ام حذف نکردم.» گفت: «نقاشی قبول شدم. امروز رفتیم تست زدیم و نقاشی کشیدیم. نگاه کن سمیه خانم. اولین طرحی که زدم گنبد امام رضا (ع) بوده.» آن لحظه هر دوتایمان با هم به گریه افتادیم. خیلی برایم شیرین بود که یک دل به آقا امام رضا (ع) وصل شده. شاید با حجاب نشده بود ولی اینکه هنوز دلش وصل بود به شاه خراسان خیلی قشنگ بود. کار کردن برای امام رضا (ع) خیلی جذاب و شیرین است. صاحب این کار و دل‌ها خود آقاست. خودشان راهنمایی می‌دهند، میچینند، می‌بَرَند، می‌آورند، ما چه کاره‌ایم؟ خلاصه بگویم، اول و آخر همه چیز امام رضاست و ما فقط نوکری می‌کنیم به دختران آقا امام رضا (ع). حالا کجا می‌روی؟ دخترها دارند می‌آیند برایت از خاطرات زیارت حاج قاسم بگویند.»

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: جهاد تبیین کار فرهنگی امام رضا ع هیات هیات دخترانه سنگ اندازی خیلی اذیت سمیه خانم امام رضا مربی ها هیات ها محله ها بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۷۹۱۷۵۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

میزبانی غرفه خراسان رضوی از هیات‌های تجاری چین و ترکمنستان در روز دوم «ایران اکسپو ۲۰۲۴»

به گزارش قدس خراسان به نقل از اداره روابط عمومی استانداری خراسان رضوی، حسن نوری‌زاده یکشنبه ۹ اردیبهشت در حاشیه برگزاری نمایشگاه ایران اکسپو ۲۰۲۴ اظهار کرد: هیات‌هایی از کشورهای چین و ترکمنستان در دومین روز از نمایشگاه اکسپو ۲۲۰۴  در غرفه استانداری خراسان رضوی حضور یافتند و مذاکراتی در خصوص فرصت‌های تجاری و سرمایه‌گذاری دو طرف صورت پذیرفت.

سرپرست معاونت هماهنگی امور اقتصادی استانداری خراسان رضوی افزود: در این بازدید ضمن ارائه گزارشی از آخرین وضعیت اقتصادی استان برخی از اقدامات اقتصادی صورت پذیرفته از ابتدای دولت ارائه شد.

وی ادامه داد: حضور دبیرکل اتاق اصناف کشور، اعضای شورای شهر مشهد و رایزن اقتصادی ایران در آفریقای جنوبی از دیگر رویدادهای مهم روز دوم بود.

دیگر خبرها

  • کسب دو مدال برنز توسط بوکسور‌های نوجوان قزوینی
  • «حشاشین» روایتگر حسن صباح تروریست یا کلیددار بهشت؟
  • میزبانی غرفه خراسان رضوی از هیات‌های تجاری چین و ترکمنستان در روز دوم «ایران اکسپو ۲۰۲۴»
  • سرقت در ورامین دستگیری در مشهد
  • ۱۰۰ هزار میلیارد تومان در حوزه مدیریت شهری مرکزی هزینه شده است
  • آیا می شناسیدش؟
  • دانشگاه جای رفتارهای وحشیانه با دانشجویان و اعضای هیات علمی نیست
  • روایت سیمین دانشور از دیدار با امام خمینی(ره)
  • در سال ۱۴۰۲ در ورزش خراسان رضوی چه گذشت؟
  • تسلیت رئیس موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س) در پی درگذشت خانم معصومه حائری